گیسوانت زیر باران، عطــر گندمزار... فکــرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سالها
بوسه و گریه، شکوه لحظهی دیدار... فکرش را بکن!
سایهها در هم گــره، نور ملایـــم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــرهای را در تنــم پنهــان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!
خانهی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!
از سمــاور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را...
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!
اضطراب زنگ، رفتم وا کنم در را، کـــه پرتم میکنند
سایهها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!
ناگهان دیوانهخانه... ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!
غلامرضا سلیمانی
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدفهای تهی بردار
همینجا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ میآید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی میکند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن
فاضل نظری
مدرسه ای در افغانستان
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایــــی بهتر است...
فاضل نظری
دلربایی
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
بگو برای تپیدن چقدر باید داد؟...
برای خوب دویدن چقدر باید داد؟
به بارگاه خدا می برند روح مرا...
برای دیر رسیدن چقدر باید داد؟
میان بودن و رفتن،کدام سهم من است...
برای قرعه کشیدن چقدر باید داد؟
بدان که گرگ صفت نیستم، من انسانم...
ولی برای دریدن چقدر باید داد؟
در این زمانه که نان آبروی انسانهاست...
برای قلب خریدن چقدر باید داد؟
صدای پای نبودن،سکوت قلب من است...
برای صدا شنیدن چقدر باید داد؟
درون سینه اگر جای زندگی خالی است...
بگو برای تپیدن چقدر باید داد؟
نغمه رضایی
دوای درد مرا هیچ کس نمی داند
فقط بگو به طبیبان ، دعا کنند مرا
مهرانه جندقی
چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوشها کنند مرا
شبی دو چشمِ سیاه تو را به من بدهند
چه غم، که یکشبه صاحبعزا کنند مرا
تو در وجود منی پس چهگونه میخواهند
که از وجود خودم هم جدا کنند مرا
بعید نیست از این پس شبیه من بشوی
و یا به نام تو دیگر صدا کنند مرا
دوای درد مرا هیچکس نمیداند
فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا
مهرانه جندقی
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!
کاظم بهمنی
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
هوشنگ ابتهاج
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
هوشنگ ابتهاج