نیستی و سالهاست
دانه های برف این مسافران بی قرار ابرها
با علامت سوال چترها مواجه اند
نیستی و کودکانمان -با کمان-
قاب آفتاب را نشانه رفته اند
آسمان غیر جای خالی پرندگان مرده را نشان نمی دهد
هیچکس برایمان دست دوستی تکان نمی دهد
نیستی و موجها هنوز سنگ خاک را
به سینه می زنند
ابرها هنوز روی حرف آفتاب حرف می زنند
محمد حسین نعمتی
ﺩﻭ ﺳﻮﻡ ﺑﺪﻥ ﻣﺎ
ﺁﺏ اﺳﺖ
ﻳﻚ ﺳﻮﻡ ﺁﻥ
ﺧﺸﻜﻲ
ﻣﺎ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻳﻢ
ﺩﻭﺭ اﺯ ﻫﻢ.
صابر ﻛﺎﻛﺎﻳﻲ
بی انکه بدانی حرفی زده ای
بی آنکه بدانی زنده بوده ای
بی آنکه بدانی مرده ای
ساعت را بپرس کمکت میکند
از هوا حرف بزن کمکت میکند
نام مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویر کسی را
سریع! از چیز کوچکی آغاز کن
مثلا رنگ ها ، مثلا رنگ زرد
سبز ، اسم چند نوع درخت
به مغزی که نیست فشار بیاور
فصل ها را، مثلا برف
سریع باش، سریع!
چیزی برای بودنت پیدا کن، دور بردار
ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید
سریع! وگرنه
واقعا
به مرگت
عادت کرده ای !
شهرام شیدایی
گاهی از انگشتانم
برگی سبز میشود
گاهی از یقهی لباسم
پرندهای پرواز میکند
کمکم باور میکنم
پدربزرگ روزی که عاشق شد
با جنگل خداحافظی کرد
ریشههایش را برید
تا زیر سقف زندگی کند
من باید زودتر به خاک برگردم
قبل از آنکه
مثل او
اثاثیهی چوبی را با نام کوچک صدا بزنم
یا روی شانههای در گریه کنم
و فکر کنم عصا برادر کوچکم است
میتوانم تا آخر عمر
به آن تکیه دهم
تارا محمدصالحی
سبک تر شدیم اما
بالاتر نرفتیم دیگر
باری که از روی دوش مان برداشته شد
بال هایمان بود
گلاره جمشیدی
من که هر وقت عجلهای در کار بود
کلید را در جیبم پیدا نمیکردم،
طبیعی بود اگر جملهی دوستت دارم را به موقع در دهانم پیدا نکنم.
تو مثل تمام معشوقههای دنیا
دیرت شده بود و باید میرفتی،
رفتی،
و من بعد از رفتنت بارها گفتم دوستت دارم،
بارها و بارها ...
مثل دیوانهای که رو به خیابان ایستاده،
و کلید را مدام در قفلی میچرخانَد که نیست...
کیانوش خانمحمدی
پرندهای که نمیداند آزادی چیست
از بازماندنِ درِ قفسش سرما میخورد
و پرندهای که بر برجی بلند مینشیند
هرچه روشنتر فکر میکند،
تاریکتر آواز میخوانَد
وقتی میداند
پرنده تنها پنج حرف ساده است
که گاهی
فقط
گاهی از دهان آسمان میپرد
لیلا کردبچه
انسانهايی بوديم که
به پاک کردن
عادت داشتيم
ابتدا اشکهای مان راپاک کرديم
سپس يکديگر را
ايلهان_برک
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻣﺶ
ﭼﻨﺪ ﺷﺎﺗﯽ ﻫﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ
ﻭ ﺍﻭ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ
ﻭ ﺍﻭ ﻣﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ .
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ،
- ﻣﺜﻞ ﻣﻦ -
ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ، ﻣﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﺪﯾﻢ .
ﺑﻠﻪ !
ﺟﻨﮓ ﺟﺎﯼ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺳﺖ
ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯿﮑﺸﯽ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺵ
ﭼﻨﺪ ﺷﺎﺗﯽ ﻫﻢ ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ...
توماس هاردی
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻛﻨم
ﻛﻪ ﺷﻴﻮﻉ ﻛﺮﺩﻩ اﻱ
ﺩﺭ ﺭﮒ ﻫﺎﻳﻢ
ﭼﻮﻥ اﻳﺪﺯ ﺩﺭ اﻓﺮﻳﻘﺎ
اﻓﺴﺮدﮔﻲ ﺩﺭ ﻏﺮﺏ
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ
اﻣﺎ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ-:"ﻗﺎﻳﻘﻲ ﺑﺎ ﺑﻴﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺑﺪﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ"
ﺑﺎ ﺑﻴﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﻫﺰاﺭ ﺯﺧﻢ
ﺑﻴﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﻫﺰاﺭ اﻣﻴﺪ
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨد
ﺑﻴﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﻟﺒﻲ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺗﻮ
ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩﻩ اﺳﺖ: ﻛﻤﻚ
اﻟﻴﺎﺱ ﻋﻠﻮﻱ
درشکه ای می خواهم سیاه
که یاد تو را با خود ببرد
یا نه
نه
یاد تو باشد
مرا با خود ببرد
" کیکاووس یاکیده "
لیلی!
با من بودن خوب است
من می سرایمت
نصرت رحمانی
به احمقانه ترین شکل ممکن
دلتنگ کسی هستم
که هیچ خیابانی را
با او قدم نزده اما
"اما او در تمام خاطرات من راه مي رود"
علیرضا حاجب
چرا کاک محسن
می خواهد با قطارِمرگ دور کمرش برود به جنگ!؟
مگر قطاری که ازآبادی می گذرد
شهید شده است!
شیشه ندارد
کابین ندارد
مثل کاک محسن دست ندارد
ما همیشه به ملاقات مین ها میرویم
و چیزهای با ارزشی را جا می گذاریم
کاک محسن بیا بگو
چند ایستگاه دیگر
دود ِخردلی قطارمی خواهد
به چشم های خواهرم برود!
ایمان سیدی
باد
تنهاست
و هر چه را بیشتر دوست دارد
بیشتر
از خود دور می کند...
مهدی اشرفی
و یک روز فهمیدیم «عزیزم»
نام کوچک هیچکداممان نیست
و شام خوردن زیر نور شمع
چشمهایمان را کمسو میکند
سقف
بهانۀ مشترکی بود
که باید از هم میگرفتیم
و تاریکیِ موّاج خانه را، به عدالت
به دو نیم میکردیم؛
نیمی
با ماهیانِ قرمزِ مصنوعی
نیمی
با سنگریزهها و صدفها
و موجهای کوچکِ مصنوعی
ما
دو حبابِ کنارِ هم بودیم
که میترسیدیم هنگامِ یکی شدن
نفهمیم
کداممان نابود شدهست.
ليلا كردبچه
مادرم
چاقو را در حوض نشست.
ماه زخمی می شد
سهراب سپهری
هزاران زنی که فرداپ
یاده می شوند از قطار
یکی زیبا
وَ مابقی
مسافرند.
عباس صفاری
می خواهی بنشینی توی بغلم
که برات کتاب بخونم؟
می شود آرام بنشینی و گوش کنی؟
می شود آنقدر نفسهات نریزد روی گردنم؟
آه
می شود دیگر کتاب نخوانیم؟
می شود آنقدر بوسم کنی
که یادم برود دلم چی می خواست؟
"عباس معروفی"
امروز زنی را دیدم که از لبش بوسه می چکید خدا را شکر! پس هنوز مردی هست که عاشقانه می برد. "بهرنگ قاسمی"
تو رفته ای
و بحران نوشیدن چای بی تو در این خانه
مهمترین بحران خاورمیانه است
و این احمقها هنوز سر نفت می جنگند!
"پوریا عالمی"
در آغوش هر کسی که می خواهی باش من تمام ِ مردان جهانم !
"بهرنگ قاسمی"
تمام شعرهای جهان یک طرف این که گیره موی تو جا مانده روی تخت من هم یک طرف
ارسلان باقری
افتادم و بلند شدم
چون چتری که باز می شود و
بسته می شود
زمستان بود
بوسه آتش زدیم و گرم شدیم
تو را برداشتم
و بر بوسه هایم به زمین زدم
"غلامرضا بروسان"
از رادیو دست می کشم
موجی زیباتر از موج موهایت
نخواهم یافت.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
موضوعات مرتبط: ادبی , , , |
|