کیمیا گر کتابی بدون جلد را به دست گرفت که از کاروان آورده شده بود،ولی می توانست نویسنده ی ان را که اسکاروایلد بود بشناسد. آن را ورق زد به افسانه ی نارسیس narcisseرسید. کیمیا گر قصه نارسیس را میشناخت. جوانک زیبایی که هرروز،در آبگینه ای صورت خود را میدید و به تماشای زیبایی خود مینشست تا... تا که روزی محو زیبایی خود شد در آب افتاد و غرق شد. در آبگینه گلی رویید به نام ..."نرگس" اسکار وایلد تعبیر تغزلی بر "افسانه" نوشت و "پایان" آن را چنین نوشت: بعد از مرگ نارسیس،(اورآدهاles oreades). فرشتگان جنگل، به کنار آن آبگینه رسیدند که روزگاری از آبی شفاف و شیرین سرشار بود و اکنون جامی است از اشک های تلخ ... فرشتگان پرسیدند:((چرا اشک میریزی...؟)) آبگینه گفت :(( برای نارسیس گریه می کنم)) گفتند: ((تعجبی ندارد ما همه وقت ، در تمامی جنگل ها به دنبال آن آفریده زیبا روی بودیم ولی...فقط تو میتوانستی،هرروز، در مقابل زیبایی او به سجده در آیی...)) آبگینه پرسید:((نارسیس مگر زیبا هم بود؟)) با تعجب جواب دادند: ((چه کسی بهتر از تو خبر داشت؟ بر ساحل تو خم میشد در آیینه ات هرروز،نقش رخ خود میدید )) آبگینه لحظه ای خاموش شد ، پس آنگاه گفت: برای نارسیس گریه میکنم ولی هرگز زیبایی او را ندیدم. برای نارسیس گریه میکنم چون، هر بار که او بر ساحل من خم میشد، در آیینه چشمانش زیبایی خود را میدیدم. کیمیا گر گفت این است یک افسانه ی زیبا.....
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0