به نقل از فارس، حاجیه خانم «مریم کارگر یزدی» در را که به رویمان می گشاید می گوید هر کجا که راحت هستید بنشینید و ما جایی روبه روی تصویر کوچکِ شهدای این خانواده را انتخاب می کنیم. او قبل از هر چیز تاکید می کند: هر چه می خواهید بنویسید فقط کاری نکنید ریا شود.
دعای مادرم ما را میراث دار ۵شهید کرد
از او می پرسم که چطور ۵ مرد زندگی اش در راه دفاع از میهن شهید شده اند؟ می گوید: پدرم مرد با صفایی بود و البته مومن و انقلابی. مادرم هم دست کمی از او نداشت شاید بتوان گفت حتی با انگیزه تر هم بود. هردوشان یک پای ثابت تظاهرات علیه رژیم پهلوی در زمان انقلاب بودند. جنگ هم که شروع شد پدرم کشاورزی را رها کرد دست سه برادرم ابراهیم، حسین و مهدی را گرفت و رفت جبهه. می گفت این انقلاب مال ماست اگر من نروم یا پسرهایم را به جبهه نفرستم چه کسی از این انقلاب دفاع کند؟ یک روز مادرم که حالا ۸۰ سال دارند و با وجود کهولت سن همچنان پُرانرژی هستند، در مراسم تشییع پیکر شهدا در حرم رضوی، رو می کند سمت گنبد و گلدسته ها و می گوید: چرا من لیاقت ندارم مادر شهید باشم؟او ادامه می دهد: اجابت دعای مادر چندان طول نکشید چون همان حدود بود که مهدی، برادر ۱۶ ساله ام اولین شهید خانواده در جبهه مهران به شهادت رسید. این خواهر شهید از نحوه خبر شهادت اولین شهید خانواده این گونه روایت می کند: خبر داشتیم که پدر مجروح شده و در بیمارستان بستری است اما از شهادت مهدی فقط همسایه ها خبر داشتند. نمی دانم چرا ولی احساس می کردیم رفتارشان غیرعادی است. گویا پیکر مهدی را به درخواست پدرم در سردخانه بیمارستان امام رضا (ع) نگه داشته بودند تا خودش از تخت بیمارستان خلاص شود. پدرم با جراحتی که چشمانش را نابینا کرده بود به خانه آمد. خانه ما دیوار به دیوارخانه پدرم بود. هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که پدرم پیغام داد، بروم پیش آن ها.گفته بود بگویید مریم بیاید، دامادی برادرش است! اتفاقا آن روزها صحبت برگزاری مجلس دامادی برادرم ابراهیم هم بود. فکر کردم همان است که جدی شده، اما جشن عروسی در کار نبود پدر بدون آنکه خم به ابرو بیاورد خبر شهادت مهدی را به ما داد.
سلسله شهادت در یک خانواده
خانم کارگر برایمان می گوید: شهادت یک اتفاق ساده نیست که در لحظه ای رخ بدهد و اصابت گلوله و ریختن خونی پایان آن باشد، شهادت راهی است که با این اتفاق آغاز می شود. شهادت مهدی نیز راهی جدید پیش پای خانواده ما باز کرد. دومین شهید خانواده، همسرم محمدعلی بود. من اصلا خبر نداشتم که مدتی در بیمارستان امدادی (شهید کامیاب)دوره امدادگری را گذرانده، فقط یک شب آمد و گفت: حلالم کن و رضایت بده تا به جبهه بروم. حسابی جا خوردم اما در همان حال گفتم: قسم بخور اگر شهید شدی در ثواب شهادتت شریک باشم.می پرسیم: به همین سادگی؟ و او می گوید: همه حرفی که میان مان رد و بدل شد همین ها بود و اینکه؛ بعد از شهادت من، تو می مانی و بزرگ کردن ۷ فرزند. نکند پیش کسی دست دراز کنی. اگر من یک مرتبه شهید شوم تو روزی صدبار شهید خواهی شد و همین هم شد. در همه سال های نبودنش هر روز صدبار شهید شدم. او رفت و اسفند ۶۲ در عملیات خیبر در جزیره مجنون مفقودالاثر شد و تا سال ۷۸ که استخوان هایش به میهن بازگشت، نشد که دوباره ببینمش و کلی حرف نگفته میانمان ماند. همه شان را اینجا در سینه ام نگه داشته ام برای روزی که دوباره همدیگر را می بینیم. همه دلتنگی ها، همه قربان صدقه ها و حتی همه گلایه ها…
دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و گفتم یاعلی
حالا ستون یک زندگی فرو ریخته و یک زن مانده است و ۷ فرزند که آخرینشان مصطفی در آن زمان ۶ ماه بیشتر نداشته است. سخت است که بپرسیم: چطور این زندگی را جمع و جور کردید؟ اما پاسخ او ساده است: تکیه گاهی نداشتم جز خدا. پدر این وقت ها اولین کسی است که به ذهنت می رسد اما این تکیه گاه من خودش نیازمند مراقبت بود. دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و گفتم: یاعلی. حقوق مختصری که از محل کار همسرم دریافت می کردم همه سرمایه ام به حساب می آمد.خانه ای را هم که در آن زندگی می کردم به این خاطر که به نام همسرم بود نمی توانستم بفروشم اما خدا من را تنها نگذاشت، با همان مستمری اندک خرج تحصیل فرزندانم را دادم، عروس و دامادشان کردم و برای دخترانم جهیزیه فراهم کردم و حتی خانه مان را ساختم اما دست جلوی کسی دراز نکردم.
قربانعلی قربانی راه حق شد
این بانو که ۷ فرزند اهل و صالح را تربیت کرده است، می گوید: شیرین و صدیقه تا مقطع دیپلم تحصیل کرده اند و حالا برای خودشان صاحب یک زندگی مشترک و فرزندانی هستند. زهرا، شهربانو و نرگس هم معلم هستند مصطفی هم که کوچک ترین فرزند خانواده است، دامپزشکی را انتخاب کرده. همه شان رفته اند سر خانه و زندگی شان و زندگی خوبی هم دارند. فقط می ماند قربانعلی که…راستی قربانعلی پسر بزرگ خانواده غفاری دوست که عید قربان به دنیا آمده بود، همان دردانه مادر است که او را قربانی راه حق کرده است. خانم کارگر توضیح می دهد: همسرم یک بار به من گفت، بعداز رفتنم قربانعلی هم برای تو نمی ماند، آن روزها فکرم دنبال حرف شوهرم نبود تا شبی که قربانعلی برای امضای رضایت نامه جبهه سراغم آمد، آن موقع فهمیدم که علی هم اگر برود، دیگر برگشتی در کار نخواهد بود. اطرافیان می گفتند اگر او شهید شود دیگر کسی را نداری. بی پشت و پناه می شوی. تردید داشتم که اجازه بدهم یا نه؟ امام خمینی(ره) همان روزها اعلامیه ای صادر کردند و فرمان دادند هرکسی می تواند اسلحه به دست بگیرد، خودش را به جبهه برساند. نخواستم حرف امام مان زمین بماند، پس با رغبت آن برگه را امضا کردم.با همان مجوز بارها و بارها جبهه رفت تا اینکه سال ۶۶ در عملیات نصر یک در جبهه مریوان به شهادت رسید.خانم کارگر در این سال ها دردهای زیادی را تجربه کرده است، شوهر، فرزند و دو برادرش شهید می شوند و پدر جانبازش نیز بعد از سال ها تحمل درد، به لقاء ا… می پیوندد اما به قول خودش آخ نمی گوید ولی گلایه دارد از برخی آشنایانی که بی مهری می کنند و او را حتی وقتی پیکر عزیزانش هم از غربت بازمی گردد، تنها می گذارند؛«جاهایی بود که دوست داشتم کسانی باشند و سر تابوت عزیزانم را بگیرند اما همان آشنایان برایم بیشتر غریبگی کردند. خدا خیر دهد این مردم شهیدپرور را که قدر خون شهدایشان را دانستند و برای ۵شهید خانواده ام سنگ تمام گذاشتند.»
درد من خیلی کوچک تر از مصیبت حضرت زینب(س) است
اما از خانم کارگر که مادر، خواهر، فرزند و همسر شهید است می پرسم که در این سال ها با تنهایی اش چطور ساخته و چطور توانسته است ۶ فرزند اهل و صالح را تربیت کند، می گوید: درد من خیلی کوچک تر از آن بود که بر حضرت زینب(س) در کربلا گذشت. او همه عزیزانش را در راه خدا داد و با این وجود فکرش به کاروانی بود که باید به مقصد می رساند. اقتدای من به زینب(س) بود.او ادامه می دهد: فرزندانم را طوری بار آوردم که مایه افتخار خانواده و شهدایشان باشند. چشمم دنبال مستمری شهدایم نبود، با همان حقوق اندک شوهرم چرخ زندگی را طوری چرخاندم که فرزندانم احساس کمبود نداشته باشند و نگویند چون پدری بالای سرمان نبوده یا برادرمان نبود که تکیه گاهمان باشد، پس زندگی سخت گذشت.او ادامه می دهد: من فقط توکلم به خدا بود، هر روز برایشان نماز امام زمان(عج) و امام جواد(ع) را می خوانم و تنها دعایم عاقبت به خیری فرزندانم است.